نورای قند عسلنورای قند عسل، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

نورا عزیزتزین هدیه خدا

نورا در مرز یک سال و نیمگی

  عزیزِ دل مادر.......عروسک قشنگم روزهامون به سرعت میان و میرن و تو بزرگ و بزرگ تر میشی و تمام خاطراتت در ذهنم و قلبم باقی میمونه. انگار همین دیروز بود که خدا خدا میکردم تا دختر نازم هر چه زودتر تاتی تاتی کنه و من مدام بدوم دنبالش ولی حالا انقدر شیطون شدی و ورجه وورجه میکنی که گاهی واقعا از دستت جیغ میکشم. چند وقته پیله میکنی که لپ تاب رو بدم بهت تا باهاش بازی کنی و وقتی لپ تابو میذارم جلوت نغ میزنی که بازش کن و یهو جلوش دراز میکشی و ژست میگیری تا ازت عکس بندازم.یعنی من عاشششششششششق این حرکاتتم. وای نورای قشنگم خدا میدونه که چقدر نفسم به نفست بنده .  جالبه که وقتی لپ تابو میذارم جلوت حس آدم بزرگ بودن بهت دست مید...
14 دی 1393

خاطرات مشهد

  نورا جونم سلام مامانی ببخش عزیزم که بعد از یه مدت طولانی اومدم و برات از خاطرات مشهد می نویسم.حدودا 3 ماهی میشه که فرصت نکردم وبلاگت رو به روز کنم. عرضم به حضورت که سفر مشهد اولین سفر زیارتی سه نفره(البته 6 نفره) ما بود و شما دختر گلم اولین بار بود که میرفتی مشهد. مسافرت خیلی خوبی بود و کلی بهمون خوش گذشت. بابایی و من و شما، مامان جون و باباجون و مادربزرگ بابا. در طول سفر تنها سرگرمی ما شمای وروجک بودی که با شیرین کاریات مشغول کرده بودی. موقع رفت توی قطار با دختر کوچولویی که تو کوپه بغلی بود دوست شده بودی و مدام میرفتی توی کوپه اونا. توی هتل هم که با مادربزرگ بابا محمد خیلی بازی میکردی و باباجون هم که دیگه نگو، فقط با تو سر و...
14 دی 1393

اولین سفر زیارتی نورا خانوم

تو بـر زخـم دلـم باریده اى باران رحمت را / تو را مـن مـیشناسم، مـنبع پاک کـرامت را ازآن روزى کـه حلقه بر ضریحت بست دستانم / دلم شـیدا شد و دادم زکـف دامـان طاقت را . .  شیطونکم سلام.خوبی عزیزم. من که خیلی عالیم دل تو دلم نیست آخه قراره  به امید خدا امروز دوشنبه 1393/09/24 ساعت 7 شب راهی مشهد بشیم.این اولین باریه که من و شما و بابا محمد میخوایم باهم بریم پابوس امام رضا.وای خدای من باورم نمیشه که امام رضا مارو طلبیده باشه. انقدر خوشحالم که در پوست خودم نمی گنجم. راستی قراره با مامان جون و بابا جون و مادر بزرگ بابا محمد بریم. من الان شرکتم و قراره ساعت 3 بیام دنبالت و از خونه مامانی بردارمت و بریم خونه مامان جون تا ...
24 آذر 1393

پرنسس مهربون من

پرنسس کوچک من مامان رو بخاطر لحظه هایی که خستم ببخش مامان رو ببخش اگه گاهی خوابم میاد و میخوام تو هم بخوابی مامان رو ببخش اگه به اندازه کافی لایق داشتنت نیستم اگر هر ثانیه از خدا سپاسگزاری نمیکنم که تورو دارم اگر بعضی اوقات فقط بعضی اوقات صدامو بلند میکنم آخه مامانی ماشالا شما انقدر شیطون شدی که حد و حساب نداره  ببخش اگه گاهی اوقات بخاطر شیطونیهایی که اقتضای سنته، کم میارم و بی حوصلگی میکنم  ببخش اگر هربار تورو به اسم فرشته مهربون صدا نمیزنم ولی بدون که آدم بزرگا بعضی روزا دلشون میگیره حالشون زیاد خوب نیست یه خورده یادشون میره که بهترین هدیه خدا بچه هان.یه خورده ذهنشون درگیره. ولی ولی ولی بدون که مام...
23 آذر 1393

little miss noora

قند عسلم سلام. امروز با چند تا عکس خوشگل موشگل اومدم. الهی فدای دختر خوش تیپم بشم من که مثه بچه های فشن شده. لطفا هر کی دید ماشالا یادش نره.   این کلاهو تازه برات خریدیم مامانی و تو هم خیلی دوسش میداری. پنجشنبه ای که روز آخر روضه عزیز جون بود این تیپو زده بودی و همه میخواستن بخورنت هلوی من.   الهی قربون اون 4 تا دندنت بشم. آخه کی میشه 5 تا بشه و بیشتر؟؟؟؟؟؟ ها نوراااااااا؟ تا منو از نگرانی در بیاری ...
12 آذر 1393

سومین سالگرد ازدواج

و رویای ما به  حقیقت پیوست، قلبهای ما به هم پیوست و زندگی آغاز شد... به تو رسیدم در اوج آسمان عشق، این بود قصه من و تو و سرنوشت... تو آمدی و دنیا مال من شد، همه انتظار و دلتنگی ها و غصه ها تمام شد... نورای قشنگم امسال سومین سالگرد یکی شدن من و بابا محمدته و البته دومین سالیه که این شبو سه نفره جشن میگیریم. قصه ازدواج من و بابا محمد خیلی مفصله چون من و باباییت خیلی سخت به هم رسیدیم و راحتتر بگم به رسیدنمون برای جفتمون شده بود آرزو که بالاخره روز 10 اردیبهشت 88 عقد کردیم و 29 ابان 90 جشن عروسی گرفتیم و رفتیم سر خونه زندگیمون.و از اونجایی که عاشق بچه بودیم، تصمیم گرفتیم که یکسال بعد از ازدواجمون نی نی دار بشیم و شدیم. خدای به م...
11 آذر 1393