نورای قند عسلنورای قند عسل، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

نورا عزیزتزین هدیه خدا

خاطرات مشهد

1393/10/14 14:26
نویسنده : مامانی سمیرا
690 بازدید
اشتراک گذاری

 

نورا جونم سلام مامانی ببخش عزیزم که بعد از یه مدت طولانی اومدم و برات از خاطرات مشهد می نویسم.حدودا 3 ماهی میشه که فرصت نکردم وبلاگت رو به روز کنم.

عرضم به حضورت که سفر مشهد اولین سفر زیارتی سه نفره(البته 6 نفره) ما بود و شما دختر گلم اولین بار بود که میرفتی مشهد. مسافرت خیلی خوبی بود و کلی بهمون خوش گذشت. بابایی و من و شما، مامان جون و باباجون و مادربزرگ بابا.

در طول سفر تنها سرگرمی ما شمای وروجک بودی که با شیرین کاریات مشغول کرده بودی. موقع رفت توی قطار با دختر کوچولویی که تو کوپه بغلی بود دوست شده بودی و مدام میرفتی توی کوپه اونا. توی هتل هم که با مادربزرگ بابا محمد خیلی بازی میکردی و باباجون هم که دیگه نگو، فقط با تو سر و کله می زد و جالبه که می گفت فقط و فقط بخاطر اینکه چند روز پشت سر هم با نورا باشم، باهاتون همسفر شدم وگرنه نمیومدم.

در طول سفر اصلا بچه اذیت کاری نبودی و خیلی باهامون راه اومدی دختر گلم.من قبل از رفتن کلی دلشوره داشتم که چه سفری میشه یه بچه کوچیک و یه مادربزرگ پیر که کلا ده قدم بیشتر نمی تونه راه بره. ولی خداروشکر انقدر همه چیز خوب و عالی بود که نه تنها اذیت نشدیم بلکه فکرشم نمی کردم که خدا اینقدر کمکمون کنه تا این سفر بهترین مسافرت عمرم بشه. در کل 5 روز سفرمون طول کشید ولی انقدر زود گذشت که اصلا متوجه گذشت زمان نشدیم.

و حالا عکسهای این سفر به یادماندنی:

این اولین عکسی بود که توی راه آهن قبل از اینکه قطار حرکت کنه باباجون ازمون انداخت.

اینجام منو نورای گلم،دوتایی،یهووووووووویی

اینم یه عکس سه نفره که به محض ورود به حرم انداختیم.

وای که چقدر دوباره با دیدن این عکسا دلم هوای مشهد و امام رضا رو کرد.

اینم نورا و مامان جون و بابا جونش که عاشقشن

اینم دو تا عشقولیای من همه زندگیمن:

اینم سلفی نورای عزیزم تو حیاط حرم:

 

 

مامانی اینجا یکم راه اومده بودی که تا این فرشها رو که لوله شده بودن رو دیدی سریع نشستی رو یکیشون و گفتی آخی......

تو عکس بالا داری در ورودی حیاط حرم رو می بوسی، قربونت برم انقدر که دیده بودی ما اینکارو میکنیم توام یاد گرفته بودی.

اینجام که داشتی انقدر قشنگ داشتی قران میخوندی که همه دور و وریا کیف کرده بودن که بچه به این ریزه میزگی چقدر قشنگ میخونه و ورق می زنه

اینم یه سری عکسای توی هتل که از شیرین کاریهات اندختیم:

مامان جون و بابا جون برات یه عروسک خریده بودن که کلی ذوق زده شده بودی و در پوست خودت نمی گنجیدی و جالبه که تا برسه به خونه خرابش کردی.... ای خرابکار....

اینجام که صبح زود از خواب بیدار شده بودی و همه ما رو که از خستگی تا دیروقت خوابیده بودیم رو دونه دونه بیدار کردی.الهی قربون اون قیافه هپلیت برم که همه جوره جذابی.

 

وای نورا انقدر شیطون و بلا شدی که از دیوار راست بالا میری. نگاه کن ببین رفتی توی کشوی پاتختی و یک آن اگر حواسمون نبود با پاتختی داشتی برمی گشتی روی زمین.خدا واقعا رحم کرد.

 

اینجام موقع غذا خوردن بود که تو مارو کلافه میکردی و عادت کرده بودی هر کی هر چی اشغال داشت و بگیری و ببری بندازی سطل آشغال حتی میرفتی سر میزهای دیگه و آشغالهای اونها رو می گرفتی و می بردی مینداختی سطل آشغال.

اینجام که موقع برگشت توی قطار بودیم که یه لحظه تو کوپه آروم و قرار نداشتی و اجازه نمیدادی در کوپه رو ببندیم و تا بازش میکردیم تو مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده میدویدی بیرون و میرفتی در کوپه هایی که بسته بودن رو میزدی تا درو باز کنن و کوپه هایی که درشون باز بود، می رفتی داخل و ازشون یه خوراکی می گرفتی و میومدی بیرون.

بنده خدا بابا محمدت خیلی کمر درد داشت بخاطر اینکه مدام در حال دویدن دنبال توی وروجک بود.

در کل خیلی مسافرت معنوی فوق العاده ای بود و خیلی بهمون خوش گذشت و توام خیلی بیشتر از اونی که انتظارشو داشتم بچه خوب و بسازی بودی.امیدوارم دوباره چنین موقعیتی پیش بیاد و امام رضا بطلبه و به زودی به مشهد سفر کنیم.

اینجا روز برگشت توی راه آهنه که داشتی بستنی می خوردی البته بستنیتو تموم کرده بودی.

اینم یه ععکس از روز28 صفر که فردای روزی که از مشهد اومدیم رفتیم امامزاده حمیده خاتون و شما و خاله سما باهم عکس انداختین.الهی قربون جفتتون برم که مثل فرشته ها می مونین.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)