نورای قند عسلنورای قند عسل، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

نورا عزیزتزین هدیه خدا

غذا خوردن نورا گلی

نورا نفس،سلام عشقم  چند روزه که خدا رو شکر اشتهات خوب شده و خوب میخوری.بزنم به تخته. خودمم باورم نمیشه. دیروز اومدی آشپزخونه و ازم چوب شور خواستی، من بهت گفتم اگه بری رو صندلیت بشینی بهت چوب شور میدم بخوری. و در کمال تعجب دیدم که بدو بدو رفتی سمت صندلی.باور کردنی نبود.تویی که از صندلی غذا و غذا فراری بودی حالا داوطلبانه رفته بودی سمت صندلی برای خوردن خوراکی.خیلی خوشحال بودم انگار دنیا رو بهم داده بودن، بازم طبق معمول سریع زنگ زدم به بابا محمد تا اونم تو این شادی شریک شه. بعدشم سریع از فرصت استفاده کردم و برات سرلاک درست کردم و تو با کمال میل نوش جان کردی. ببین اینجا تو این عکس یه لنگه جورابتو در آوردی و یه لنگش پاته؟ ...
5 آذر 1393

تنبل دوست داشتنی

وای نورا جونم نمیدونی وقتی که میخوابی مثل فرشته ها میشی، انقدر تو خواب می بوسمت که از خواب بیدار میشی و وای به روزی که بد خواب بشی و خوابت کامل نباشه اون موقع ست که دیگه بداخلاق بداخلاق میشی و نمیشه هیچ جوره باهات کنار اومد. نیگا کن ببین چه معصومانه خوابیدی!!!!!!! بعدش انقدر ماچت کردم و قربون صدقت رفتم که از خواب بیدار شدی و سریع رفتی سراغ گوشی من و برداشتی و شروع کردی به حرف زدن. الهی قربون اون ژستت با الو مامان سمیرا ...
4 آذر 1393

نورا همه دنیای ما

  عروسک قشنگم، هیچ فکرش رو نمیکردیم که یه روز اینجوری بشی همه دنیای ما ... اینجوری قلب هممون رو تسخیر کنی ... اینجوری نبض زنگیمون رو بدست بگیری ... فکر نمیکردیم خنده ات بشه همه دنیامون و گریه هات غمه عالم رو تو دلمون جا کنه ... فکرش رو نمیکردیم به خدا ... ولی این حس عجیب .. این حس غریب بدجوری ما رو دیونه ات کرده ... همه نشدنی ها رو امکان پذیر کرده و من برای این هه حس خوب به خودم میبالم... الهی قربون اون قیافه و معصومیتت برم مامانی. ...
4 آذر 1393

نورا و حمام

نورا جونم شما از اول خیلی حموم رفتن رو دوس داشتی و آرامش بهت دست میداد و فکر میکنم تا 6 ماهگیت من و بابا محمدت دوتایی میبردیمت حموم اخه من تنهایی میترسیدم از دستم لیز بخوری عشقم.جرات نداشتم خودم تنها ببرمت. تا اینکه شما گل دخترم تونستی بشینی و من اینجوری راحت تر تونستم بشورمت و از 6 ماهگی به بعد دیگه خودم بردمت حموم. اینم بگم هر وقت با مامانی میری حموم جیغ های بنفش زیاد میکشی انقدر که من دیگه دلم ریش میشه و به مامانی میگم زود تمومش کنه از بس که می سابه تورو. اینجا تو این عکس 2،3 ماهه بودی که ازت عکس انداختیم. ولی حالا با گذشت 10، 11 ماه از اون زمان دیگه نورای قصه ما حموم رو دوست نداره، حتی با وجود عروسکها و اسباب بازیها و کتاب ...
4 آذر 1393

نورا ورزشکار میشود

نور زندگیم سلام چند وقته که عشق به بارفیکس پیدا کردی یعنی از وقتی که دایی جون حسین تو خونشون بارفیکسیت کرده، علاقه شدید به بارفیکس پیدا کردی. حالا تو خونمونم هر وقت چشمت به بارفیکس میوفته دست بابا محمد، فقط بابا محمد و نه من رو میگیری و ازش میخوای که ببرتت بالا تا از بارفیکس بگیری و زمانی که میله بارفیکسو میگیری انقد ذوق میکنی و دوست داری همه نگات کنن. عاشقتم که نهایت سعیت رو میکنی تا مدت بیشتری بدون کمک اون بالا بمونی و دوست نداری کسی کمکت کنه. بابا محمدت از همون اول، قبل از وجودت توی وجودم آرزو داشت که یه بچه ورزشکار داشته باشه، اگر پسر بود فوتبالیست و اگر دختر بود تکواندوکار بشه.حتی تو فیلم موقع تولدت هم توی مصاحبه با خانوم فیلمب...
4 آذر 1393

هله هوله ممنوع

نورای گلم شما از اون دسته دخملایی که شدیدا عاشق پفکی یعنی وقتی از دور می بینی از خود بی خود میشی و این حرص منو در میاره که اصلا اهل غذا نیستی ولی در عوض عاشق هله هوله و بخصوص پفکی.کلا عاشق چیزهای ترش و شوری مثل آلو لواشک چیپس و پفک و از اونجایی که من خیلی روی این قضیه حساسم و اجازه نمیدم بخوری، یه ولع خاصی رو خوردن این چیزها داری و بقیه اعم از مامانی و عمه ناهیدت خیلی سعی دارن دور از چشم من بهت پفک بدن.حالا از حق نگذریم اخه واقعا قیافت دیدنی میشه زمانی که پفک میبینی. چند روز پیش خونه مامان جون عمه ناهید یه بسته پفک باز کرد و تو مثه فشفشه دویدی و ازش پفک گرفتی.من هی بهت میگفتم "نورا نه نه نه" و تو حرف منو تکرار میکردی وبا دستت تا...
3 آذر 1393

نورا و هوس پارک رفتن

عزیز دل مادر جدیدا خیلی شیرین تر شدی و تقریبا کلمات رو دست و پا شکسته تکرار میکنی.مثلا اون روز که داشتیم از جلوی یه پارکی رد میشدیم با انگشت نشون دادی و گفتی "باخ" یکم فکر کردم و متوجه شدم که داری میگی پارک، انقد ذوق زده شدم و قربون صدقت رفتم که نگو و نپرس.فرداش که جمعه بود خداد خدا می کردم که هوا خوب باشه تا ببرمت پارک. اینجا آماده شده بودی تا بریم با هم پارک. روز جمعه نزدیک ظهر بود که دوتایی رفتیم پارک و بابا محمد سرکار بود.کلی ذوق زده شده بودی و این ور و اون ور میدویدی. الهی قربونت برم، همیشه وقتی مامان باباهای دیگه رو میدیدم که نی نی هاشونو آوردن پارک حسودیم میشد، دوست داشتم منم یه روزی نی نی مو ببرم پارک...
3 آذر 1393

یه خاطره بد

نورای گلم  عشق مامان  روز یکشنبه 13 محرم بود که قرار بود بریم خونه خاله طیبه. دوتایی با هم رفتیم دنبال مامانی که دم در خونشون همین که من از ماشین پیاده شدم تا وسایل مامانی رو بذارم تو ماشین،در عرض 2 ثانیه جنابعالی که تو ماشین بودی، بلافاصله شاسی رو زدی و در قفل شد و چشمت روز بد نبینه ... با شنیدن صدای قفل شدن در ماشین یک آن به خودم اومدم و دو دستی زدم تو سر خودم و شروع کردم به داد کشیدن و کمک خواستن. یادم رفته بود سوییچ رو با خودم بیارم. مامانی و خاله حاجیه تو کوچه بودن که با شنیدن صدای من انقدر ترسیده بودن و هول کرده بودن که فکر کردن چه اتفاق بدی افتاده.خلاصه داشتم دغ میکردم ، اتفاقی که همیشه ازش وحشت داشتم بالاخره دامنمو گر...
3 آذر 1393

دومین محرم

نفس مامان سلام، منو ببخش که یه مدته نتونستم به وبلاگت سر بزنم و برات بنویسم.بعد از چند وقت اومدم تا برات از دومین محرمی که دیدی بنویسم. عزیز دل مامانی قبل از محرم سینه زدن رو بهت یاد داده بودم.از اون به بعد هر وقت صدای نوحه و مداحی میشنیدی شروع میکردی به سینه زدن.الهی قربون اون دستای کوچولوت برم من.وقتی هم که صدای طبل و دوقل میشنیدی از شدت  تعجب چشمات گرد میشد و به ما نشون میدادی. وقتی الم میدیدی با اون دستای کوچولوت نشونمون میدادی و میگفتی أم  أم.خلاصه با دیدن دسته ها  اولش متعجب شده بودی و بعدش کلی ذوق زده. و اینکه خیلی ناراحتم امسال نتونستم تو مراسم حضرت علی اصغر(مصلی) شرکت کنم.ایشالا سال بعد .... اینم ی...
3 آذر 1393