نورای قند عسلنورای قند عسل، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

نورا عزیزتزین هدیه خدا

یه خاطره بد

1393/9/3 13:44
نویسنده : مامانی سمیرا
142 بازدید
اشتراک گذاری

نورای گلم  عشق مامان 

روز یکشنبه 13 محرم بود که قرار بود بریم خونه خاله طیبه. دوتایی با هم رفتیم دنبال مامانی که دم در خونشون همین که من از ماشین پیاده شدم تا وسایل مامانی رو بذارم تو ماشین،در عرض 2 ثانیه جنابعالی که تو ماشین بودی، بلافاصله شاسی رو زدی و در قفل شد و چشمت روز بد نبینه ...

با شنیدن صدای قفل شدن در ماشین یک آن به خودم اومدم و دو دستی زدم تو سر خودم و شروع کردم به داد کشیدن و کمک خواستن. یادم رفته بود سوییچ رو با خودم بیارم. مامانی و خاله حاجیه تو کوچه بودن که با شنیدن صدای من انقدر ترسیده بودن و هول کرده بودن که فکر کردن چه اتفاق بدی افتاده.خلاصه داشتم دغ میکردم ، اتفاقی که همیشه ازش وحشت داشتم بالاخره دامنمو گرفت. راست میگن از هر چی بترسی سرت میاد، یه بار یکی برام تعریف کرده بود که بچش تو ماشین مونده و بود و در ماشین قفل شده بود،منم بعد از اون همیشه میترسیدم چنین اتفاقی برات بیوفته که افتاد.

خلاصه خاله حاجیه رفت و پسرخاله رو آورد و نتونست کاری کنه، رفت دنبال کلیدساز ولی از اونجایی که صبح بود هنوز مغازشونو باز نکرده بودن.یک دفعه دیدم مامانی رفته بنگاهی سر کوچه و به یکی از آقایون اونجا گفته، آقاهه اومد و بعد از کلی تلاش باز نتونست کاری کنه که پسر خاله رفت سیخ آورد و بالاخره بعد از 25 دقیقه در ماشین باز شد و تورو نجات دادن.

وای نورا نمیدونی چه حس بدی داشتم اون لحظه،دنیا رو سرم خراب شده بود.جلوی چشمام بودی ولی دستم بهت نمیرسید و نمیتونستم بیارمت بیرون. فاصله من از تو فقط یه شیشه بود و تو بی خبر از همه چی واسه خودت خوش بودی. من و مامانی و خاله حاجیه همش از پشت شیشه باهات حرف میزدیم و دالی بازی میکردیم که نترسی و گریه نکنی و من همش خودمو کنترل میکردم که گریه نکنم تا تو نترسی و جالب اینجاست که تو فکر میکردی ما داریم باهات بازی میکنیم و هی میخندیدی ولی آخراش دیگه حوصلت سر رفته بودو داشتی شروع میکردی به گریه کردن که دیگه خدا روشکر درو باز کردن.واقعا دستشون درد نکنه که به دادم رسیدن.همش به این فکر میکردم چه جوری این خبرو به بابا محمد بدم.

خلاصه با کلی سلام و صلوات در باز شد و نورا خانوم پرید بغل مامانی.منم دیگه پشت دستمو داغ کردم که دیگه شمارو با سوییچ تو ماشین تنها نذارم.

یادم رفت بگم که سوییچ زاپاسم نداشتیم.

اینم نمایی از همون روز بعد از زندانی شدن نورا خانوم که انگار نه انگار دل مارو خون کرده بود:

نورا و پسرخاله امین که نورا خیلی دوسش داره.

پسندها (3)

نظرات (1)

مامان عسل 
4 آذر 93 9:42
وااااای واقعاخاطره بدی بودایشالله دیگه ازاین اتفاقانیفته عزیزم