نورای قند عسلنورای قند عسل، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

نورا عزیزتزین هدیه خدا

فندق کوچولو به سرزمین وجودم خوش اومدی

1393/5/29 8:30
نویسنده : مامانی سمیرا
1,553 بازدید
اشتراک گذاری

من و محمد مهربونم درتاریخ 1390/08/29 با هم یکی شدیم و از همون اول عاشق بچه بودیم طوری که از اول با هم قرار گذاشته بودیم که بعد از اولین سالگرد ازدواجمون نی نی دار بشیم، ولی فکرشو نمیکردیم که خدا اینقدر مهربونه که ما رو سر وقت به آرزومون برسونه.نورای عزیزم شما ثمره عشق منو و بابا محمدی و از خدا میخوام همیشه شاد؟،سالم و خوشبخت باشی.

عزیز دلم خیلی دوست داشتم از زمان بارداری این وبلاگو برات بسازم ولی متاسفانه فرصت نکردم،تا اینکه توی 11 ماهگیت به لطف مریم جون و آیدین نازنینش فرصتی پیش اومد تا خاطراتت رو برات ثبت کنم.کلی مدیون مریم جونم.

بخاطر همین مسئله یه سری اتفاقات مهم رو برات به اختصار می نویسم.البته عروسک قشنگم همه این خاطرات و اتفاقات رو برات بطور کامل و جزء به جزء توی یه دفتر سبز خوشگل که بابا محمدت مخصوص نوشتن خاطرات بارداری برام خریده بود ،نوشتم.

با خبر شدن از وجود یک فرشته آسمونی

یکشنبه سوم دی ماه سال 91 بود و هوا خیلی سرد. یک هفته ای میشد که از مسافرتی که به مناسبت سالگرد ازدواجمون رفته بودیم میگذشت.حس و حال عجیبی داشتم، یه اتفاقی از درونم میگفت اتفاقات جدید داره میوفته. دو سه روزی بود که تو خونمون بخاطر تعویض کابینتها تعمیرات داشتیم.مثل همیشه من و محمد همزمان با هم ساعت 5 به خونه رسیدیم و از اونجایی که از روز قبل بهش گفته بودم برام یه B.C بگیره با دست پر اومد.داشتم از استرس میمردم.به محض رسیدن به خونه وارد W.C شدم بابا محمدت از منم هول تر بود ،مدام در میزد و نتیجه رو می پرسید در همین حین من با دیدن اون 2 خط قرمز بی اختیار چنان جیغی کشیدم که یهو بابایی محمد  از شدت ترس درو باز کرد .باورم نمیشد اون 2 خط ، سرنوشت سه نفره مارو نشون میداد.نشون میداد که یه نفر به جمع دو نفره ی ما اضافه شده.اصلا باورم نمیشد نمیدونستم باید چیکار کنم خیلی غافلگیر شده بودم از اون طرف بابا محمدت انقدر هیجان زده شده بود و چنان محکم منو بغل کرد که استخونام داشت میشکست و دیوانه وار شروع کرد به بوسیدنم. من نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم ولی با دیدن ذوق مرگ شدن و ادا بازیهای بابا محمد خندم گرفته بود.انگار دنیارو بهش داده بودن.انقد شکممو دستامو بسیده بود که عصبی شده بودم و دائم خدارو شکر میکرد . در همین حین زنگ خونه رو زدن و لوله کش اومد و من رفتم توی اتاق خواب.تو اون دو ساعتی که اونجا بودم به جرات میتونم بگم قریب 100 دفعه بابایی اومد پیشم و هر دفعه با اون نگاههای مهربون و قشنگش تو چشام زل میزد و غرق بوسه ام میکرد.چند بار سرشو گذاشت رو شکمم و با تو حرف زد و بوسیدتت.هر دو سه دقیقه یکبار با دست پر با خوراکی و میوه وارد میشد و به زور به خورد من میداد و میگفت از امروز باید بیشتر به خودت برسی.خلاصه هر چی از احساسات و ذوق و شوق بابای مهربون و دوست داشتنیت بگم کم گفتم.

شب موقع خواب هر جفتمون خوابمون نمی برد باورم نمیشد که ما داریم مادر و پدر میشیم یعنی خدا این لیاقت رو در ما دیده که این موهبت رو نصیب ما کرده؟؟؟؟بابا محمدت که از همون روز کلی برات نقشه های قشنگ قشنگ داشت.

فردای اون روز رفتم و آزمایش CBC دادم و مطمئن شدیم.بعدازظهرش رفتیم پیش دکترم و بعد از سونو اعلام کرد که نی نی کوچولوی شما 5 هفتشه. با گفتن این حرف دکتر ناخواگاه اشک از چشمام سرازیر شد ذوق محمد از چشماش معلوم بود آخه قشنگترین اتفاق زندگیمون به وقوع پیوسته بود.تو راه برگشت بابایی شیرینی خرید و مامانی و سما اومدن خونمون.الهی بمیرم سما انقد ذوق کرده بود که نگو.بهم گفت آبجی یعنی الان اندازه یه میگوئه؟؟؟

خلاصه از همون لحظه بابا محمد شد واسه من مثل یه پرستار جان بر کف که شب و روز نداشت تمام وقت در اختیار من بود.البته دروغ چرا بنده خدا از همون اول خیلی هوای منو داشت و حالا بیشتر شده بود.نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنم از سرکار که میرسید لباساشو عوش میکرد و میرفت آشپزخونه تا شب موقع خواب.همش در حال درست کردن غذا و تنقلات و معجون و ابمیوه و.... بود و به زور به خورد من میداد.اوایل مثل جاروبرقی همه چیو زیاد میخوردم جوری که توی دو هفته 3-4 کیلو وزنم اضافه شده بود و تصمیم گرفتم برم پیش یه دکتر تغذیه تا هیکلم خراب نشه و با حساب و کتاب وزن اضافه کنم.کلا بابا محمد خیلی رو همه چیز حساس بود و میگفت همه چیز باید کامل و تمام و بهترین باشه.قربونش بمیرم که همیشه همه جوره هوای منو داشته و مثه یه فرشته دوست داشتنی منو تحمل کرده.همه میگن دوران بارداری بهترین دوران برای زنه تا خودشو لوس کنه و ناز کنه ولی من همیشه به همشون میگفتم که برای من از اول همین بوده و محمد از همون اول حاضر نبوده من یه ذره سختی یا عذاب بکشم.آخه میدونی منو بابا محمد کلی عاشق هم بودیم و هستیم و همیشه کلی به من خدمت کرده.خدا نگهدارش باشه.

هفته هشتم اولین سونو رو انجام دادم و اون موقع بود که برای اولین بار  صدای قلبت رو شنیدیم و دیدیمت.نمیدونی چه حالی داشتیم وقتی خانوم دکتر تو رو توی مانیتورش بهمون نشون داد اندازه یه پسته بودی.باورم نمیشد چطور ممکنه یه موجود زنده در وجود من باشه که داره نفس میکشه ،قلبش میتپه و روز به روز در حال رشده.این موجود زنده قراره بشه پاره تن منو باباییش.باز دوباره اشکام امون ندادن.باباییت که خودش هیجان زده بود اشکامو پاک کرد و گفت:بهت تبریک میگم مامان کوچولو.

ویار، قولنج

روزگار خوبی داشتیم تا اینکه یه غول بی شاخ و دم به نام ویار سر و کلش پیدا شد و منو عذاب میداد.طاقت هیچ بویی رو نداشتم و از همه بیشتر ازین سه چیز متنفر بودم:1-قورمه سبزی 2- مرغ 3- بوی کابینتهامون چون تازه عوض کرده بودیم بوشون اذیتم میکرد و اصن دلم نمیخاست بیام خونه.این ویار تا اخر سه ماهگی با من همراه بود تا اینکه اولین روز ورود من به 4 ماهگی ازم خداحافظی کرد. 

اواخر فروردین ماه بود،من توی 5 ماه بودم که یه روز صبح که از خواب بیدار شدم تا برم شرکت،احساس کردم دل درد دارم،به روی خودم نیاوردم و رفتم شرکت،ولی چشمت روز بد نبینه دردم انقدر زیاد شد که نه میتونستم بشینم نه راه برم نه دراز بکشم.خیلی درد عجیب و زجرآوری بود. هر چی همکارام میگفتن برو خونه استراحت کن گوش نکردم و برای اینکه بابامحمد ناراحت نشه چیزی بهش نگفتم.ساعت 4 از شرکت زدم بیرون و به زور خودم رو به خونه رسوندم و تا 4 طبقه رو برم بالا جونم دراومد.وقتی بابایی رسید خونه طاقت نیاوردم و از شدت درد گریه میکردم و داد میکشیدم.بابایی سریع زنگ زد به دکترم و رفتیم پیشش که گفت اینا علائم زایمان زودرسه ولی تو که هنوز 5 ماهته.بعد از معاینه متوجه شد که قولنج شدم، چون زیر پنجره باز میخوابیدم از شدت گرما، توی وروجک اون تو قولنج شده بودی و پدر منو درآوردی.

من خیلی عجله داشتم که جنسیتت رو بدونم برای خرید سیسمونی ولی از شانس بد من تو اولین سونوی غربالگری 1393/11/23که انجام دادم بر خلاف بقیه مادرا مشخص نشد و من باید بازم صبر میکردم. اون روز بهم یه سی دی دادن که تمام حرکات تو توش ضبط شده بود خیلی جالب و بامزه تکون تکون میخوردی البته یه آبمیوه شیرین خوردم تا بیشتر تکون بخوری.نا گفته نماند که تو دوران بارداری من 3-4 سری قرآن رو ختم کردم و خیلی ذکر میگفتم از روی کتاب ریحانه بهشتی چون خاله طیبه کلی بهم توصیه کرده بود که اینکارهارو انجام بدم آخه اون تجربشو داشت.ولی واقعا بعد از تولدت پی به این قضیه بردم که تاثیر گذاشته.

بعد از باز شدن پات به زندگیمون ، شده بودی همه فکر و ذکرمون. دیگه خیلی به خودمون و خواسته هامون فکر نمی کردیم.چیزی که مهم بود فقط و فقط تو بودی.نیومده انقدر عزیز شده بودی که کلی برات نقشه میکشیدیم. من هم که فقط به فکر خریدن سیسمونی بودم طوری که هر روز با بابایی همه پاساژارو میگشتیم و تقریبا هفته ای دو بار بهار بودیم.

 

عزیزم من روزهای بارداری خیلی سختی رو گذروندم چون تا آخرش میرفتم سرکار و ماههای آخر تو فصل گرما بود و من از شدت گرما نمیتونستم چیزی بخورم و وزنم پایین اومده بود.دکتر دعوام میکرد و میگفت ماه آخرو نرو سرکار ولی من قبول نمیکردم.بابا محمدت از دستم ناراحت بود که چرا حرف گوش نمیکنم.ولی من همه این سختی ها رو به خاطر یه فرشته کوچولو به جون خریدم.

نورای عزیزم تو ثمره ی یه عشق پاک و نابی که با اومدنت عشق منو بابامحمدت رو مستحکم تر کردی. همیشه من و محمد این ادعا رو داشتیم و داریم که عشقمون یه دونست ، تو دنیا تکه و خودمون رو خوشبخت ترین زوج میدونستیم ولی با اومدن تو به زندگیمون رنگ و بوی دیگه ای گرفت و قشنگتر از قبل شد.

تعیین جنسیت دختر گلم

بالاخره روز موعود رسید و من که دیگه طاقتم طاق شده بود، روز 1391/12/22 (چهارشنبه سوری) با بابا محمد رفتیم سونوگرافی برای تعیین جنسیت.من که چون همه خیلی مطمئن بهم میگفتن بچه ت پسره، امیدی نداشتم ولی بابامحمد از اونجایی که عاشق دختر بود از همون اول میگفت من میدونم بچم دختره هر چی همه میگفتن پسره اون میگفت نه که نه دختره.خلاصه موقع سونوگرافی در کمال تعجب وقتی دکتر بهم گفت بچه تون یه دخمل ناز و فندقیه کلی ذوق کردم ولی باور نداشتم.بابا محمد گفت دیدی سونوگرافی من از سونوی زنای فامیل بهتره؟راستشو بخوای از همون اول بابایی به عنوان یه دختر باهات حرف میزد ، انگار خدا خیلی بابامحمدت و من رو دوست داشته که ما رو به خواسته مون رسونده.چون دختر رحمته و میگن خدا به کسی دختر نمیده.

بعداز سونوگرافی رفتیم خونه مامان جونی و وقتی نتیجه رو پرسیدن ، محمد یکم اذیشتون کرد و همین که گفت دختره همشون از خوشحالی جیغ کشیدن.فکر میکردم چون بابا محمدت تک پسره اونا پسر دوس دارن ولی انگار اونام مثل ما دخترو ترجیح میدادن.البته هر جفتش خوبه ولی من دوس داشتم اولین بچم دختر باشه که قربون خدا برم بهم داد.

از فرداش شروع کردم به خرید سیسمونی،به آرزوم رسیده بودم سر از پا نمیشناختم آخه همه وسایلهای دخترونه خوشگل بودن.اولین چیزی که برات خریدم یه کت خوشگل طوسی صورتی دو رو بود.دایی حسین انقد قربون صدقش رفت.بعدش رفتم یه جفت کفش بنفش خریدم.همه لباسا و وسایل نوزادیت رو برات یادگاری نگه داشتم تا بزرگ شدی ببینی و کیف کنی مثه وسایل خودم که مامانی برام نگه داشته بود و من توی سیسمونی تو گذاشته بودم.

اولین عیدی که سه نفری شدیم(سال 92)

نورای عزیزم تو ثمره ی یه عشق پاک و نابی که با اومدنت عشق منو بابامحمدت رو مستحکم تر کردی. همیشه من و محمد این ادعا رو داشتیم و داریم که عشقمون یه دونست ، تو دنیا تکه و خودمون رو خوشبخت ترین زوج میدونستیم ولی با اومدن تو به زندگیمون رنگ و بوی دیگه ای گرفت و قشنگتر از قبل شد.

دلم نمیخواست توی عید شکمم خیلی بزرگ باشه آخه خجالت میکشیدم، و خدا روشکر نشد چون تو عید من 5 ماهه بودم و خیلی شکم نداشتم.4ام عید تولد مامان سمیرات بود بابایی برام کیک و یه دسته گل خیلی خوشگل مثل خودش خریده بود و رفتیم خونه مامانی یه جشن 5 نفره گرفتیم و کادوهامو گرفتم.این اولین سالیه که تولدمو با بچه توی شکمم جشن میگیرم.رفتم توی 26 سال

نهمین روز عید هم رفتیم شمال (نور)خونه دایی حسین.خیلی شهر قشنگی بود کلی هم خوش گذشت.این هم اولین مسافرت سه نفره ی ما قبل از تولد بود تازه یه سری برات وسایل خردیم از ایران کتان که خیلی خوشگل موشگل بودن.

به امید روزی که بیای تو بغل منو  بابایی لحظه شماری میکردیم.

راستی اول عید کیان به دنیا اومد.

پسندها (2)

نظرات (4)

مریم مامان آیدین
6 شهریور 93 11:42
سلام سمیرا جون مریم هستم خانوم برادر مهناز ....عکس های نورای خوشگلتو قبلا دیده بودم و مهناز بهم گفته بود تازه وب درست کردین خواستم هم خوشامد بگم بهتون و هم بگم اگه هر کمکی خواستین در خدمتم عزیزم نورای گلت خیلی نازه و مامان خیلی گاهی هم داره سمیرا جون حجم عکس رو باید تو محیط پینت کم کنی و به زیر 200 کیلو بایت برسونی و بعد هم اون زیر انتخاب عکس آپلود عکس در کامپیوتر رو بزنی تا عکسن آپلود بشه و بعد دیدن پنجره عکس با موفقیت آپلود شد گزینه ارسال رو میزنی و عکس ثبت میشه....عکسای من 3 مگا بایتی هستن و تو ریسایز 13 رو میزنم و عکسای گوشیم که 1 مگا بایتی هستن با 35 تو ریسایز کوچیک میشه و اگه خیلی هم کوچیک کنی تو وب خیلی ریز میاد پس نه زیاد و نه کم ..... یه پیشنهاد هم که برات دارم.....برو تو مدیریت وبلاگت و تو انتخاب قالب وبلاگ یه قالب خوشگل برای وب دخملی انتخاب کن و ....تو سن شمار و متولدین امروز و تنظیمات وبلاگ سن نورا جون رو بزن تا بالای وبت بیاد و هر سوال داشتی میتونی تو پرسش و پاسخ مطرح کنی تا مامان ها جوابتو بدن و البته با یه سرچ تو جستجوی پیشرفته زودتر هم به جواب سوالت میرسی بازم بهت حوشامد گویی میکنم و ببوس نورای خوشگلتو سلام مریم جون پسر گلت خوبه؟ ممنون از لطفت من که کلی مدیونتم. از راهنماییهات متشکرم عزیز دلم،مهربون.عاششششقققتم
مریم مامان آیدین
12 شهریور 93 11:29
به به ، چه وبلاگ خوشگلی شد وااااااااااای چه عکسای قشنگی خیلی دخملیت نانازه سمیرا جون.....ببوس فندقتو lممنون از لطفت مریم جونی.ببوس آیدین عزیز رو
مریم مامان آیدین
9 آبان 93 17:34
وای سمیرا جونم چقدر شرمندم کردی قربونت برم دوستم....ممنونم از محبتت من به تاثیر اسم ها رو شخصیت آدم ها خیلی ایمان دارم....من هم یه محمد گل تو خونمون دارم و خوب میدونم وقتی میگی همسر ماهت انقـــــــــــــــدر مهربونه یعنی چی....قصه عشقتون خیلی قشنگه....الهی هرروز غاشق تر باشین عزیزم قربون اون عکسای خوشگل نورای نااااااااااز قربونت برم مریم جون،همچنین برای شما عزیزم،راستی من متوجه نشدم چه جوری باید به نظرات پاسخ بدم، یعنی اینجوری غلطه؟
مریم مامان آیدین
11 آبان 93 11:16
سمیرا جون وقتی میزنی ویرایش نظر و پاسخ به اون رو میزنی زیر شکلک ها نوشته برای پاسخ روی اون کادر صورتی کلیک کنی اول اون جا کلیک کن و بعد جوابو بنویس موفق باشی عزیزم
مامانی سمیرا
پاسخ
اره مریم جون واقعا آدم عوض میشه جوری که خودش باورش نمیشه.واقعا دنیاییه برا خودش مادر شدن. آیدین جونو ببوس