نورای قند عسلنورای قند عسل، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

نورا عزیزتزین هدیه خدا

تولد نوری از آسمان

1393/5/5 13:18
نویسنده : مامانی سمیرا
381 بازدید
اشتراک گذاری

  زمین انتظار میکشد.... انتظار فرشته ای مهربان که از آسمان می آید و قدم های کوچکش روزی رد پای عزیزی می شود که به سوی ما پنجره ای از عشق و محبت را می گشاید. بیست و ششمین شفق از دومین ماه تابستان، روزی که خدا تو را به ما هدیه داد، زیباترین روز زندگی ما شد و اکنون برایت می نویسم تا به یادگار بماند " نورا عزیزترین هدیه خدا"

 فندق کوچولوی ما ساعت 8:36 دقیقه صبح روز 1392/05/26 ، با وزن 2850 گرم و قد 49 سانت و دور سر ..... زندگی مارو با وجودش نور باران کرد و با خودش انقدر برکت و روزی برای ما اورد که نگو....

این اولین عکس از نورا و خاله جون سماست.

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
امروز برای فردای تو می نویسم. فردایی که بدونی مامان و بابا چقدر دوستت دارن. روزهایی که باخنده هات خندیدم و باگریه هات لرزیدم. این خونه مجازی تقدیم به کوچولوی نازم که در مرداد ماه 92 در بیمارستان پیامبران توسط خانوم دکتر حشمت پا به این دنیای خاکی گذاشت.

نورای عزیزم من و بابا محمد عاشقانه دوستت داریم و خدا رو بخاطر این نعمت و هدیه بزرگ شاکریم.امیدواریم که لایق این مسئولیت مقدس الهی که همون پدر و مادر شدنه باشیم.

خدا جونم ممنونیم ازت که زنگیمون رو سرشار از نور و روشنایی کردی.

نورای عزیزم میخوام برات از روز آخر بارداری بگم.روز جمعه بود که بابا محمدت مجبور بود بره سرکار و من از شدت استرس ساعت 8 صبح از خواب بیدار شدم و تصمیمی گرفتم برای اینکه استرسم کم شه خودمو سرگرم کارهای خونه کنم.بابا محمد مدام زنگ میزد خونه و حالم رو می پرسید تا اینکه طاقت نیاورد و ساعت 1 بود که اومد خونه برام یه ناهار خوشمزه درست کرد.بنده خدا چون میدونست خیلی می ترسم و استرس دارم از هر راهی وارد میشد تا حواس منو پرت کنه کلی ادا بازی درآورد کلی شوخی کرد.ساعت تقریبا 5-6 بعداز ظهر بود که زنگ زد و ماشین دایی حسین رو گرفت و با هم رفتیم بیرون.به قول خودش آخرین تفریح دو نفرمون بود.اول رفتیم امامزاده عینعلی زینعلی و اونجا اسمت رو نهایی کردیم و ازش خواستیم که کمکمون کنه تا بتونیم اونجور که خدا دوستت داره تربیتت کنیم.خلاصه بابامحمدت انقد شیطون شده بود و شیطونی میکرد که تا حالا ندیده بودم مثلا صدای ضبط رو تا آخر زیا کرده بود جیغ و داد میکرد، حین رانندگی دست چپم رو از اول تا آخر محمکم گرفته بود و هر دو دقیقه می بوسید و هی خداروشکر میکرد و میگفت خیلی خوشحالم.خلاصه یکم با ماشین چرخیدیم و چون دکتر گفته بود ساعت 8 به بعد چیزی نخور،خیلی زود رفتیم رستوران تا آخرین شام دو نفرمون رو هم بخوریم.خلاصه من از اول تا آخرش همش نغ میزدم که از عمل و بیمارستان میترسم و بابا محمد همش بهم روحیه میداد و میگفت "عزیزم به این فکر کن که فردا این موقعه کوچولومون تو بغلمونه" درست میگفت تا به این فکر میکردم که فردا این موقع پا به این دنیا گذاشتی و توی بغلمی،همه ترسم می ریخت و آروم میشدم.

واقعا باورم نمیشد چه زود این 9 ماه با همه عذاب و سختی هاش گذشت و امروز روز آخر که توی وروجک تو وجود من بدجور لگد پرونی میکنی،باورم نمیشد فردا قراره تو بغلم بگیرم و لمست کنم.تو واقعا بچه خوبی بودی تو این 9 ماه یعنی بهتره بگم دوست و همراه خوبی بودی برام چون همه جوره باهام کنار اومدی و تا آخرین روز که سرکار میرفتم پا به پام همراهیم کردی.معلومه که بچم بسازه.ولی خدایی روز آخر انگار دیگه واقعا طاقتت تموم شده بود انقدر بد تکون میخوردی که احساس میکردم شکمم الانه که پاره شه.لازمه که بگم تو این 9 ماه محمد مهربونم،قشنگ روزگار من،از هیچ خدمتی به منو نورا دریغ نکرد و مثل یک پرستار بی جیره و مواجب هوای منو و دخترم رو داشت.الهی قربون دخترم و باباش برم.

آخر شب یکم خیابون گردی کردیم و محمد عزیزم گفت بریم خونه مامانت.ساعت 11:30 بود که رفتیم اونجا و سما سر از پا نمیشناخت خیلی خوشحال بود.به مامانی گفته بودم یه گل سر خوشگل درست کنه تا فردا تو بیمارستان بزنیم به سرت و بشی دخمل گل به سر.بعد قرار فردا صبح رو گذاشتیم و برگشتیم خونه.من از استرس خوابم نمی برد.از روز اول بارداری استرس شب آخرو داشتم که چه جوری قراره صبح شه.

26ام مرداد ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدیم نمازخوندیم و رفتیم دنبال مامانی و سما و راهی بیمارستان پیامبران شدیم. از اونجایی که خانوم دکتر حشمت میدونست خیلی ترسوام بهم گفته بود اولین نفر برم و اولین مریضش باشم.از همون اول که رفتم همه پرستارا فهمیدن که دارم از استرس میمیرم.اقدامات قبل از عمل رو انجام دادن و کلی هم دلداریم دادن.من همش ازشون میخواستم که اجازه بدن بابا محمدت هم همراه من بیاد اتاق عمل ولی اونها با مهربونی منو قانع کردن که نمیشه و ما هستیم در کنارت.واقعا پرستارهای خوب و مهربونی بودن.کلا بیمارستان خیلی خوبی بود و من راضی بودم.

بعد از اینکه آماده عمل شدم و لباسهای اتاق عمل رو پوشیدم، یه اس ام اس با این عنوان "بالاخره انتظار به سر رسید فندق کوچولوی ما امروز پا به عرصه وجود میذاره، برامون دعا کنین" رو تایپ کردم و برای همه دوستها و همکارام فرستادم.بعد بابا محمدت رو صدا کردن و منو گذاشتن روی ویلچر و راه افتادیم به سمت اتاق عمل،وارد راهرو که شدم دیدم مامان جون و عمه هات هم اومدن و با مامانی اینا همه ردیف نشستن و بابا محمد هم که داشت ویلچر رو هل میداد.انقد ضربان قلبم با سرعت میزد که صداشو میشنیدم. وارد آسانسور که شدیم از شدت ترس اشک توی چشمام جمع شده بود و مثل یه بچه 3 ساله التماس بابا محمد میکردم که توام همراهم بیا توی اتاق عمل و کلی ازش حلالیت طلبیدم و خودمو لوس میکردم که اگه من دیگه برنگردم مواظب دخترمون باش.یه آقایی هم همراه ما بود که دیگه از لابی به بعد اجازه ندادن بابایی با من بیاد و اون آقا منو برد و تحویل پرستارها داد.دو تا پرستار خیلی ماه بودن که کلی آرومم کردن و حواسم رو پرت کردن.ولی همین کهوارد اتاق عمل شدیم از اونجایی که اولین بارم بود دوباره ترس افتاد به جونم.خیلی سرد بود میلرزیدم.کلی ازم سوال کردن و فیلمبردار اومد و باهام مصاحبه کرد و دکتر حشمت اومد تا کارو شروع کنه.از قبل قرار بود بی حسی موضعی باشم ولی انقدر استرس داشتم که بیهوشم کردن.

وقتی به هوش اومدم بابا محمدتو دیدم که دستم توی دستش بود و فهمیدم که زنده ام.بعد یه فرشته آسمونی رو دیدم که 9 ماه برای دیدنش لحظه شماری میکردم.خیلی ماه بودی ریزه میزه و صورت گرد وسرخ. کلی درد داشتمو تا عصر تو حال خودم نبودم.بابات هم که انقدر خوشحال بود سر از پا نمیشناخت.

واینگونه شد که نورای عزیزم وارد زندگی من و محمد مهربونم شد.

 

ببین چه چوچولو و قرمز بودی....!!!!!اینجا دومین حمومت بود انقدر کوچولو بودی که مامانی ترسید ببرتت حموم تا مبادا از دستش سر بخوری.

اینجا سه روزه بودی.... بغل خاله جون سما خونه مامانی

 

اینم از دست و پای فندقیت:

اینم کادوی مامانی که با دایی جون برات خریده بودن " سه تا النگوی خوشگل"انقدر برات بزرگ بود که تا سر بازوت میرفت. مامان جون و بابا جون هم زحمت کشیده بودن و برات گوسفند قربونی کرده بودن.

اینم یه چند تا عکس از چند روزگیت:

 

ببین چه ناناز خوابیی مامانی!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

تازه یادم رفت بگم که دقیقا 1/5 ماهه بودی که خاله حاجیه گوشهاتو به روش سنتی سوراخ کرد و خیلی دردت نگرفت.من رفتم تو اتاق خواب تا گریه ات رو نبینم و نشنوم ولی خدارو شکر از اونجایی که خیلی کوچولو بودی خیلی دردت نگرفت و متوجه نشدی سریع آروم شدی. خاله سما هم با تبلتش برای یادگاری فیلم گرفته بود که متاسفانه پاک شد.

اینم گوشوارت که بابا بابا محمد رفتیم از بوستان خریدیم.خیلی گشتم تا یه کوشواره تک و خوشگل برای دخترم که تکه بخرم.

 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مریم مامان آیدین
9 آبان 93 17:38
ای جووووووووووووووووووونم جوجوی کوچول موچول
مامانی سمیرا
پاسخ
آها مریم جونی فکر کنم متوجه شدم چه جوری پاسخ بدم. درسته؟این شکلی؟ منو ببخش تازه واردم و ناشی