نورای قند عسلنورای قند عسل، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

نورا عزیزتزین هدیه خدا

دنیای قشنگ مادر بودن

1393/8/11 9:57
نویسنده : مامانی سمیرا
329 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی مادر میشی دنیا برات عجیب و غریب میشه،وقتی مادر میشی دنیات کوچیک میشه،انقدر کوچیک که هیچکس غیر از خودت این دنیارو نمیبینه، دنیات میشه عروسکهای رنگارنگ،دنیات میشه رنگها،کتابهای داستان،دنیات میشه کودکت.....، با کودکت شیر میخوری ، با کودکت چهار دست و پا میری ، با کودکت اده بده میکنی، با کودکت رشد میکنی، بزرگ میشی، انقدر بزرگ که همه می فهمن مادری.

یهویی کوه میشی،توانت میشه 1000 برابر، دیگه مریض نمیشی، دیگه نمی نالی، وقتی مادر میشی حتی دیگه از سوسک هم نمی ترسی ، وقتی مادر میشی دنیات میشه تغذیه،تربیت کودکت به بهترین شکل ممکن،دنیات میشه سرچ های اینترنتی برای پیدا کردن بهترین دکترها و مشاورها.

دیگه وقت نداری یه هفته برای خرید یه مانتو 7 تا پاساژ رو بگردی.وقتت میشه طلای 1000 عیار، نایاب نایاب ،‌وقتت میشه کودکت.حالا تو کوه شدی و اون میخواد ازت بالا بره، قدرتمند میشی .....

ولی باز هم دنیات کوچیکه .... دنیات اندازه دل کودکته.

اینو که بهت گفتم دیگه از سوسک نمی ترسم روزی متوجه شدم که برده بودمت حموم.در حال شستن سرت بودم که یهویی دیدم یه سوسک به چه بزرگی داره روی دیوار راه میره ناخوداگاه چنان جیغ بنفشی کشیدم که داشتم سکته میکردم،تو با شنیدن صدای جیغ من خیلی ترسیدی و شروع کردی به جیغ و داد و گریه. یک آن به خودم اومدم و به خودم فحش دادم که چرا جیغ کشیدم و تورو ترسوندم.از بخت بد هم بابا محمد خونه نبود و من واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم، نه میتونستم ببرمت بیرون و نه کار دیگه، تنها کار ممکن کشتن اون موجود کذایی بود. تو اون لحظه فقط از خدا خواستم که کمکم کنه تا با خونسردی سوسکه رو بکشم.باورت نمیشه خدای مهربون چنان جرات و جسارتی بهم داد که خیلی قرص و محکم مثل وقتی که بابا محمدت سوسک میکشه، سوسکه رو کشتم بدون این که دیگه کوچکترین ترسی داشته باشم،بدون جیغ و داد. واقعا یه معجزه الهی بود.خودمم باورم نمیشد که این واقعا من بودم؟ منی که از فاصله صد متری سوسک میدیدم ده متر از جام می پریدم ولی حالا مجبور بودم، نه مجبور نبودم خدا این نیرو رو بهم داد تا جوری از پسش بر بیام که دخترم حس کنه که مادرش مثل شیر پشتشه و نمیذاره هیچ چیز و هیچ کس کوچکترین آسیبی بهش برسونه. اینجا بود که فهمیدم مادر بودن چقدر سخته و البته شیرین . چقدر لذت بخشه که حاضر میشی بخاطر پاره تنت از وحشتناک ترین چیزها نترسی، از خیلی چیزها بگذری تا آب تو دل کودکت تکون نخوره و این یعنی معجزه، معجزه مادر شدن.الکی نیست که میگن بهشت زیر پای مادراست.حالا که هر چی بیشتر میگذره و تجربه م روز به روز بیشتر میشه این مطلبو بیشتر درک میکنم و قدر مادر خودم رو بهتر میدونم و  روز به روز بیشتر عاشقش میشم که چقدر سختی بخاطر من کشید تا خودم بشم مادر، مادر یه دختری که قراره خودم الگوش باشم.به مادر بودنم می بالم بخاطر این حس قشنگ مادر بودن خدارو هزاران بار شکر می کنم ایشالا که لایق این اسم مقدس باشم.

امیدوارم خدا این لذت رو به همه کسانی که آرزوی مادر شدنو دارن بده، به عمه ناهید هم همینطور.

 

 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مریم مامان آیدین
11 آبان 93 12:00
وااااااااااای چه مامان و دخملی نازی دنیای قشنگیه مامان بودن....قوی شدن....بزرگ شدن....پا به پای بچه ها بازی کردن و از اول کودکی کردن من هم یه روز تو خیابون وقتی یه سوسک از زیر پام رد شد و همه عضلاتم منقبض شد ولی اولین بار به خاطر دستای کوچولویی که تو دستام بود جیغ نزدم تازه فهمیدم میتونم عوض بشم